گاه دلم هوای تو را می کند...
هوای چشمهایت...خنده های زیبایت...و نفسهایت...
کفشهایم را پا می کنم...می آیم بسویت...بی آنکه فکر کنم تو کجایی...
با شوق بسویت گام بر می دارم...تا اینکه به تو می رسم...
تازه می فهمم که تو کجا و من کجا...
تو الان داری با هور و پری در باغ بهشت خوش می گذرانی...
و من در لا به لای خاطراتت دارم اشک می ریزم...